تاریخ : چهار شنبه 29 آذر 1391
نویسنده :

 

 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت
حسین پناهی
.
.
.
درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم

حسین پناهی


.
.
.
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟
حسین پناهی
.
.
.
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
حسین پناهی
.
.
.
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
حسین پناهی
.
.
.

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ : چهار شنبه 29 آذر 1391
نویسنده :

بر در آن خانه،
پارچه ای نصب شده..
رنگ شب،
طرح غروب

فاصله بسیار است..
به گمانم شاید،
یک نفر فوت شده!

عکس مرحوم کمی کوچک بود..
خیره بر عکس شدم،
فاتحه می خواندم،
و جلو می رفتم...

فاصله کمتر شد..
عکس واضح تر شد،
فاتحه قطع نشد!

عکس مرحوم شبیه من بود!
یادم آمد..

آخرین عکس حیات من بود! ...  

 

 


|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: دلنوشته ها ی , ,
تاریخ : چهار شنبه 29 آذر 1391
نویسنده :

روزی كوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان كسی كه عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نكرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح كنم؟خدا گفت:البته!

_
از تو میخواهم یك روز،فقط یك روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی كنم.سوگند میخورم كه پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.

_
چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میكنم، اما این را نخواه.

_
خواهش میكنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش كنم و از نتیجه ی سالها نیكی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین كنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یكی از ملائك خود را برای همراهی با كوروش به زمین فرستاد و كوروش را با كالبدی،از پاسارگاد بیرون كشید.فرشته در كنار كوروش قرار گرفت.كوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.

_
میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین كرد.كوروش برای اینكار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندكی،كسی به یاد او نبود .كوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشكالی ندارد.خوب آنها سرگرم كارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.

در راه میشنید كه مردم چگونه یكدیگر را صدا میزنند:عبدالله!قاسم!...

_
هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!

فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.

_
اعراب؟!!!

_
بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع كه تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حكومت میكردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام كاملا وحشی بودند.

كوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف كردند؟!پس پادشاهان چه میكردند؟!!!

فرشته بسیار تاسف خورد.

سكوت مرگباری بین آنها حاكم شده بود.بعد از مدتی كوروش گفت:تو می دانی كه من جز ایزد یكتا را نمی پرستیدم.مردم من اكنون پیرو آیینی الهی هستند؟

_
در ظاهر بله!

كوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟

_
اسلام

_
چگونه آیینی است؟

_
نیك است

وكوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید .........

_
نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین كرد.

_
همین؟!!!

كوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.

_
پس بقیه اش كجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب كوچك شده است؟!!!

و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.

_
خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر كوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسكین دهد.

فرشته چنین كرد، تازه به مقصد رسیده بودند كه با مردی هم كلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از كوروش پرسید:راستی شما از كجا می آیید؟ كوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ایران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یك تروریست متحجّر است!

عكس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود كه كوروش انتظار داشت. قلب كوروش شكست.

_
مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض كرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال كردن .............

كوروش رو به آسمان كرد و گفت: خداوندا مرا ببخش كه بیهوده بر خواسته ام پافشاری كردم، كاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.
و فرشته گریست


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید